واژه



به‌جز روزی روزگاری هالی‌وود، انگل و آب‌های تاریک را در این ایام قرنطینه تماشا کردم؛ اولی که چندان ارزش توجه ندارد و، به‌گمانم، نقدهای مثبتی که از آن شده‌است و توجهی که به‌آن کرده‌اند، ناشی از نام کارگردان و بازی‌گران درجه‌اولش باشد. با این حال، باید توجه داشت که فیلم از پس معیارهای خودِ تارانتینو برنیامده‌است، وگرنه بازی‌ها و صحنه‌پردازی و فضاسازی و قصه‌ی نیم‌بند و آن خشونت پایانی، که در عین بی‌پردگی تا حدی خنده‌دار هم هست، همان چیزی‌ست که از سازنده‌ی اثر خیره‌کننده‌ای مانند هشت نفرت‌انگیز سراغ داریم.

می‌مانَد انگل و آب‌های تاریک، که اولی احتمالاً ستایش‌شده‌ترین فیلم سال میلادی گذشته باشد، و دومی روایتی واقعی و گیراست، که بیننده را تکان می‌دهد: در انگل، شاهد ورود انگل‌وار یک‌خانواده‌ی تهی‌دست ـــ ولی، با معیارهای ایرانی، زرنگ ـــ به‌یک‌خانواده‌ی ثروت‌مند هستیم؛ آن‌ها به‌تدریج تلاش می‌کنند وارد خانه‌وزندگی خانواده‌ی ثروت‌مند شوند و، علاوه بر دریافت دست‌مزد در قبال خدماتی که ارائه می‌کنند، و نوع نگاه‌شان به‌آن جریان‌یافتن پول از خانواده‌ی ثروت‌مند به‌خانواده‌ی فقیر است، می‌کوشند در خانه‌ی آن خانواده، که به‌غایت زیبا و اعیانی‌ست، زندگی دیگری را بیاغازند.

از اشاره به‌ادامه‌ی داستان می‌گذرم، و به‌این اکتفاء می‌کنم که انگل در پرداختن به‌جزئیات فوق‌العاده است: در توجه به‌تصویری که فقراء و ثروت‌مندان از یک‌دیگر دارند، در نمایش تصویری که هریک از خودشان دارند، و در نگاهی استعاری» ـــ چنان‌که دست‌کم دوبار در فیلم به‌این اصطلاح اشارتی مؤکد می‌شود ـــ به‌اختلاف طبقاتی با پله‌هایی که بالا و پایین می‌شوند، کم‌نظیر است؛ همان‌گونه که در طراحی قصه‌ای با ضرب‌آهنگی شگفت‌انگیز و پُر از گره‌های داستانی میخ‌کوب‌کننده، به‌خوبی از عهده برآمده‌است.

اما آب‌های تاریک: داستان واقعی مبارزه‌ی یک‌وکیل دادگستری به‌نام رابرت بیلات با یک‌شرکت بزرگ تولید مواد شیمیایی در آمریکا به‌نام دوپونْت، که تا امروز بیش از ۲۰ سال به‌طول انجامیده‌است، با تکیه بر روایت خواندنی نیویورک‌تایمز با نام وکیلی که بدل به‌بدترین کابوس دوپونت شد»؛ تصویری باشکوه از مبارزه برای جان‌هایی که با تعرض یک‌شرکت غول‌پیکر به‌محیط‌زیست صدمه دیده‌اند و از دست رفته‌اند ـــ آن هم از سوی وکیلی که تا آن تاریخ برای شرکت‌های بزرگ شیمیایی کار می‌کرده‌است و، در یک‌لحظه، تصمیم می‌گیرد کار درست را انجام دهد.

مارک رافالو، یکی از بازی‌گران محبوب من، که هم نقش آقای بیلات را ایفاء می‌کند و هم تهیه‌کننده‌ی این اثر دیدنی‌ست، خیلی خوب از عهده‌ی نمایش شخصیت مستحکم، متمرکز، متعهد، و بی‌هیاهوی ایشان برآمده‌است؛ موسیقی تکان‌دهنده‌ی اثر هم به‌خوبی بر صحنه‌های مختلف آن سوار است، و صحنه‌آرایی و نورپردازی دل‌هُره‌آور فیلم، که با فضای تاریک و لب‌ریز از دل‌شوره‌ی این فیلم سازگار است، کار را به‌زیبایی هرچه تمام‌تر از آب درآورده‌است. این فیلم را حتماً باید دید؛ خصوصاً وکلاء باید به‌صورت ویژه به‌این فیلم توجه کنند، که بدانند کار حقوقی واقعاً یعنی چه.

این همه را نوشتم که به‌این‌جا برسم: تفاوت میان جهان اول و جهان سوم؛ تفاوتی که در نوع نگاه‌ها خود را نشان می‌دهد ـــ همان نگاهی که یک‌تازه‌به‌دوران‌رسیده را از یک‌شخصیت اصیل، صرف‌نظر از پولی که دارند یا ندارند، متمایز می‌کند. آب‌های تاریک مبارزه با فسادی را نشان می‌دهد که طی آن شرکتی با آلوده‌کردن محیط‌زیست سود هنگفتی به‌جیب می‌زند، برای آن‌که محصولات تازه و نوآوری‌های متفاوتی را به‌بازار معرفی کند و، به‌قول خودشان، شیمی را برای زندگی به‌ارمغان بیاورند؛ لطمه به‌جان انسان‌ها کاری‌ست که با هیچ توجیهی قابل چشم‌پوشی نیست، ولی از منظر دیگری هم می‌توان به‌این موضوع نگریست.

در این روزها که کشور درگیر مبارزه با کروناست، حیف‌ومِیلی که در درآمدهای هنگفت نفت در سال‌های گذشته رخ داده‌است، بیش از هر چیز دیگر جلب‌توجه می‌کند: این درآمدها، که بالغ بر صدها میلیارد دلار می‌شدند، در فساد گسترده‌ی ساختارمندی که کشور را عملاً فلج کرده‌است، صَرف واردات پورشه و راه‌اندازی مال» و ساخت‌وساز در لواسان و زمین‌خواری و تولید سریال‌های خوش‌آب‌ورنگی مانند شهرزاد و چیزهای بی‌مقدار دیگری شد؛ در حالی که اگر این درآمدها صَرف توسعه‌ی واقعی و متوازن ایران می‌شد، اکنون قاعدتاً لازم نمی‌بود تخت‌های سربازی را در محوطه‌ی نمایش‌گاه بین‌المللی بچینیم و ظرف ۴۸ ساعت بیمارستان» ۲۰۰۰ تخت‌خوابی بنا کنیم.

تفاوت نگاهی که گفتم خود را در این‌جا نشان می‌دهد: در کشوری توسعه‌یافته و جهان‌اولی مانند آمریکا، به‌عنوان تنها کشوری که نمونه‌ای واقعی از مفهوم قرارداد اجتماعی» را نمایندگی می‌کند، حتا فساد هم به‌حدی باکیفیت صورت می‌گیرد که در خدمت سودآورترکردن کسب‌وکارهای بزرگی درمی‌آید که به‌هر حال سودشان به‌جماعت بزرگی می‌رسد و میراثی برای آیندگان هستند؛ در ایران، به‌عنوان کشوری توسعه‌نیافته و جهان‌سومی، حتا فساد هم صورتی عقب‌مانده و بی‌مایه پیدا می‌کند: زمین‌خواری و ویلاسازی و پورشه‌سواری و پول‌پارتی» و دختربازی ـــ گویی فسادگران در ایران چنان گرسنه و نخورده و وامانده‌اند، که حتا فساد را هم برای خاک‌ریختن روی حقارت‌ها و عقده‌های‌شان می‌خواهند؛ نه بزرگی و نام‌برداری و تحصیل سود.

در واقع، تازه‌به‌دوران‌رسیده‌های ایران، به‌جای آن‌که سهم ناروای‌شان از پول نفت را خرج خلق پول‌های بیش‌تر کنند و کسب‌وکاری بزرگ راه بیاندازند، صرفاً در راه همان کارهای احمقانه‌ای آن را خرج کردند که تا پیش از آن هم مشغول انجام آن بودند: دلالی، واسطه‌گری، نوسان‌گیری و، علاوه بر آن، خرید توجه همه؛ از تمام مردم، به‌ویژه سلبریتی‌ها، رسانه‌ها، و دیگر مزدبگیرانی که جاده‌صاف‌کن توجه به‌امثال امامی و خلجی شدند، که هم از توبره بخورند و هم از آخور.

این تفاوت همان چیزی‌ست که با هیچ سرمایه‌گذاری و تحولی مرتفع نمی‌شود؛ این همان ابتذال و فرومایگی‌ای‌ست که سبب می‌شود هرکه به‌هر مقام و منصبی می‌رسد اساساً نداند این مقام برای چی‌ست و باید در آن چه کند و، از همین رو، از آغاز تا پایان کار صرفاً به‌دنبال جلب منافع شخصی برای درآمدن از حقارتی‌ست که در نگاه او به‌خودش و به‌دیگران جلوه‌گر است: همان که کاری می‌کند یک‌نماینده‌ی مجلس برای واسطه‌گری در گمرک گُه بخورد».

انگل در نمایش این حقارت استادانه عمل می‌کند و، به‌گمان من، تمام شایستگی‌اش نیز از همین‌جا آب می‌خورد: نخورده‌هایی که انگل‌وار زندگی‌شان را در خانه‌ی خانواده‌ی ثروت‌مند پهن می‌کنند، همان سبک زندگی و خوش‌گذرانی‌های محقرشان را ـــ این‌بار در ابعادی بزرگ‌تر ـــ در آن خانه‌ی اَشرافی دنبال می‌کنند؛ گویی مانند بوی تن‌شان، که همه‌جا را پُر می‌کند و با هیچ صابونی هم از بین نمی‌رود، این حقارت مستتر در نگاه‌شان به‌زندگی با هیچ اندازه‌ای از پول و یا رفاه از میان نمی‌رود.


نمایی از فیلم

ـــ تقدیم به‌استادِ دیریافته‌ام، دکتر حسین غلامی

خیلی فیلم‌ها هستند که داعیه‌ی ادامه‌یافتن در ذهن تماشاچی را دارند؛ نوعاً پایانی باز دارند که بیننده خودْ تصمیم بگیرد چه‌پایانی را می‌پسندد، و برخی هم هستند که با برجسته‌ساختن سویه‌های روان‌شناختی قصه کاری می‌کنند بیننده درگیری بیش‌تری از صِرفِ برانگیختگی احساسی با فیلم پیدا کند. از نمونه‌های تحسین‌برانگیز چنین روی‌کردی در فیلم‌سازی، روزی زیبا در محله (A Beautiful Day in the Neighborhood)» است؛ با بازی خیره‌کننده‌ی تام هنکس، که احتمالاً بهترین بازی‌گر این روزهای سینمای دنیاست.

هنکس در این فیلم اصلاً بازی نمی‌کند؛ او جوری شخصیت قهرمان فیلم را از کار درآورده، که در صحنه‌هایی ـــ با نوعی آرامشِ گاه هول‌ناک ـــ حس می‌کنیم در حال گفت‌وگو با ماست، و نگاه نافذش در دست‌کم یکی از سکانس‌ها، که تصویری از آن را بالای این مطلب چسبانده‌ام، هم‌راه با سکوتی کُشنده، به‌مانند نوری نادیدنی از صفحه‌ی نمایش‌گر به‌اعماق ذهن تماشاچی می‌تابد، و عمیق‌ترین احساسات و عواطف آدمی را برمی‌انگیزد. چالش میان او و دیگر شخصیت اصلی فیلم، چنان جان‌دار از آب درآمده، که گویی روایتی از نظیر همان چالش در زندگی یکایک ماست.

قصه‌ی فیلم، در عین سادگی، پُر از پیچش‌های داستانی تماشایی‌ست: ماجرای متأثر از واقعیتِ تهیه‌ی گزارشی از سوی یک خبرنگار تحقیقی، از یک مجری پُرسابقه‌ی برنامه‌ای برای کودکان، که مَنِشی آرام و، تا اندازه‌ای، دارد؛ پدر خبرنگار شخصیت نامناسبی دارد، و همین سبب می‌شود برخورد قهرمان قصه با شخصیت خبرنگار، از یک گزارش معمولی، به‌نوعی کاوش شخصیت مجری در روان خبرنگار بیانجامد، که رابطه‌ی او و خانواده‌اش را ترمیم می‌کند. محبت شخصیت مجری، چونان مرهمی‌ست که زخم‌های کهنه‌ی خبرنگار را، و روح آزرده و خراشیده‌اش را، درمان، و او را به‌انسانی دیگر تبدیل می‌کند.

به‌گمان من، گذشته از وجوه فُرمی فیلم، که در استفاده‌ی هوش‌مندانه‌ی کارگردان از مؤلفه‌های برنامه‌ی کودک، و تلفیق این عناصر با واقعیت، به‌نحوی عیان است که ـــ بدون اطوار بی‌هوده در رفت‌وبرگشت میان خیال و واقعیت ـــ گاه نمی‌دانیم در محله (Neighborhood)» گرم و زنده و روشن هستیم، یا در نیویورک سرد و خشک و تاریک، آن‌چه این فیلم را به‌اثری خارق‌العاده تبدیل می‌کند قصه‌ی سرراست فیلم در کنکاش از ژرف‌ترین سطوح رابطه‌ی پُردست‌انداز خبرنگار و پدرش است؛ قصه‌ای چنان آشنا، که چونان آیینه‌ای در برابرمان قرار می‌گیرد، تا خودمان و نزدیکان‌مان را بازشناسیم، و در رابطه‌ی‌مان با آن‌ها دست به‌تأملی عمیق بزنیم.

در یک صحنه‌ی درخشان فیلم، که اوج اثر است، و شکوه آن در این است که بدون حتا یک خط دیالوگ، در یکی دو دقیقه کاری می‌کند تمام لحظات پُرتنش زندگی، تمام وقت‌هایی که با آن‌ها که روابطی محبت‌آمیز میان‌مان برقرار است (یا شاید فکر می‌کنیم محبتی هست، ولی در واقع نیست) دچار چالشی شده‌ایم، و تمام زمان‌هایی که از کسی بدی دیده‌ایم و روان‌مان رنجیده‌است، در یک چشم‌برهم‌زدن از جلوی چشمان‌مان بگذرد. در این سکانس، ماجرا در سکوتی وهم‌انگیز چنان به‌زیبایی رقم می‌خورد، که گویی در یک نشست روان‌کاوی به‌سر می‌بریم، و فرِد راجِرْز، با بازی فوق‌العاده‌ی تام هنکس، دارد زخم‌های روان‌مان را، که روی‌شان را سرپوش گذارده‌ایم و به‌سختی کوشیده‌ایم فراموش‌شان کنیم، به‌دقت باز می‌کند و می‌کاود، تا بتواند با اِکسیر محبت درمان‌شان کند.

زیبایی فیلم در این است که ذره‌ای از هم‌دلی با هر آن‌چه بوده، و هرکسی که در واقعیت مرتکب قصوری شده یا نشده، منحرف نمی‌شود؛ فیلم به‌دنبال صدور شعارهای بی‌مایه نیست، و این هنری‌ست که پیاده‌سازی‌اش با این کیفیت از کم‌تر کسی ساخته‌است. راجرز نمی‌خواهد بزرگ‌واری کنیم، تبدیل به‌آدم دیگری شویم، آدم‌ها را بهتر کنیم، یا روابط را بهبود بخشیم؛ او می‌خواهد آرام‌مان کند، و کاری کند حتا اگر نبخشیم، بگذریم و بگذاریم همه‌چیز به‌دست فراموشی سپرده‌شود: نه زورکی، بَل با مرهمی از محبت. شگفت‌انگیز این است که در این مسیر، واقعاً به‌آدم دیگری تبدیل می‌شویم.

تماشای این فیلم، که به‌واقع اثری تمام‌نشدنی‌ست، برای منی که همه‌ی عمر به‌دنبال آرامش گشته‌ام، مانند یک کلاس درس بود؛ آموزشی با کم‌ترین میزان کلمات، و بیش‌ترین میزان اثرات.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله اینترنتی پاسبون 78026645 نقش هنر بازي كم حجم بهترین نمونه سوالات آزمون های استخدامی وبگاه تخصصی برنامه نویسی و سئو وبلاگ اسدالله علی زاده -آندرویدی وآموزشی سهیل رایانه مستر آیه